نتایج جستجو برای عبارت :

بگو ایندل به که بسپارم ایدوست؟

از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوستناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم
در سینه‌ام آویخته دستی قفسی راتا حبس نفس‌های خودم را بشمارم
از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس ‌از توحتی ننشسته‌ست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روزروزی که تو را نیز به دریا بسپارم
اکنون در آستانه مهاجرت به یک کشور دور هستم. دل کندن از پدر و مادرم سخت ترین کاری است که می خواهم انجام بدهم. اما برای اولین بار می خواهم خود را بسپارم به دست جریان زندگی. از خودم فرار می کنم و می روم در مسیر به دست آوردن ها و حسرت خوردن ها...
رخت تا در نظر می آرم ایدوست
خودم را زنده می پندارم ایدوست
ولی چون تو برفتی از بر من
بگو ایندل به که بسپارم ایدوست؟
***
بدوشش گیسوانی دلپسند است
که این مخصوص آن قد بلند است
جماعتهای گیسو یار فایز
تو گویی جنگجویی با کمند است
***
توکت ایدل مکان درکوی یاراست
توکت روز و شبان آنجا قرار است
تو که با فایزت نبود علاقه
بگو دیگر تو را با ما چکار است؟
اولین دکلمه از آنشرلی امیدوارم خوشتون بیاد..
من سعی خواهم کرد همه چیز را بیاموزم
همانگونه که تاکنون آموخته ام
ای گل های زیبای صحرایی
به من رخصت دهید تا شمارا که زینت بخش روح و جان بودید را
به این آب آبی رنگ بسپارم
و در آینه آب به شما نظاره کنم
و سپس راه خانه را پیش بگیرم
خانه ای که به من محبت بخشیده است
پایان
دانلود آهنگ امیر عظیمی نیم دیگر + متن و کیفیت عالی
ترانه جدید و بسیار زیبای امیر عظیمی بنام نیم دیگر را از جاز موزیک دانلود کنید و گوش دهید
Exclusive Song: Amir Azimi – Nim Digar With Text And Direct Links In jazzMusics.blog.ir
متن آهنگ امیر عظیمی ماه بانو
ماه بانو جان این گوی و میدان دیوانه کردنم برای تو کاری نداره
ماه بانو جان از تو چه پنهان بهترین جای جهان شونه ی یاره
نگو از عشقی که سرانجامی نداره
آروم جونم عاشق دیوونه منم مگه میتونم از عشق تو من دل بکنم
عادت دارم که بگم دوست دا
شونه‌های کوچیکم خسته‌س.
گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن می‌خواد و اعتراف به هیچی بودنم.
شونه‌های کوچیکم خسته‌س.
دلم می‌خواد زار بزنم...
دلم یک گریه‌ی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها می‌خواد...
میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.
شونه‌های کوچیکم خسته‌س...
خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام...
قلبم کمی مریض شده، ولی حالم خوب است. رفتن از شهری که در آن بزرگ شده‌ام، خیلی جدّی دارد اتّفاق می‌افتد. باران امسال زودتر باریدن گرفته تا خواستنی‌ترین قابِ شهرم را به آخرین تصویرهایم برچسب کند. به خاکِ کودکی‌ام قول داده‌ام، که اگر برگشتنی باشد، شاد و لبریز از خوش‌خبری باشد. قول داده‌ام خستگی‌ها و دلتنگی‌هایم را به باد بسپارم و پُر از نشانه‌های خوب باشم، در وعده‌های دیدارهای زود.
دانلود آهنگ ماه بانو از امیر عظیمی با لینک مستقیم و کیفیت اصلی همراه با متن آهنگ
دانلود آهنگ امیر عظیمی ماه بانو
دانلود آهنگ امیر عظیمی ماه بانو
ماه بانو جان این گوی و میدانmah bano jan in goye o meydan
دیوانه کردنم برای تو کاری ندارهdivane kardanam baraye to kari nadare
ماه بانو جان از تو چه پنهان mah bano jan az to che penhanam
بهترین جای جهان شونه ی یارهbehtarin jaye jahan shone ye yare
«نگو از عشقی که سرانجامی نداره»nago az eshghi ke saranjamo nadare
آروم جونم اون عاشق دیوونه منمaroome jonam on asheg divoone manam
مگه می تو
امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌
شما تا ابتدای تابستان سال بعد می‌توانید از غم‌نامه‌های من در فراق حضرت یار بهره ببرید!
پ.ن: پس از چند صباحی اندیشه در احوالات عجیب خویش یافتم که لختی باید از فکر خانم الف برون آیم بلکه بتوانم تصمیمات مهم زندگی خود را بگیرم! فلذا از غم‌نامه هم خبری نیست و منتظر نباشید.
پ.ن: من از آن ترسم که این شوق فراوان من به وصال، مبدل به سکون عجیب در وصال گردد! پس بر آن گشتم که این شوق را فرو نهم و عاقبت را به ایزد منّان بسپارم.
پ.ن: به فزونی پی‌نوشت‌ها خرده
وضعیتم برای خودم عجیب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز های دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم های آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهی ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. برای هیچ کس حتی برای خودم. پرونده ای که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. باید یک جای کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و میدانید احساس میکنم باید بدهمش دست خود برترم. یک خو
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نم
 
بیایم بنشینم توی سایت دانشکده ی مهندسی. بین این همه دانشجو که یا دارند کد می زنند، یا مقاله ی انگلیسی میخوانند یا درگیر واحدهایشان هستند، بروم سراغ وبلاگم و نظرهایش راتاییید کنم و باز فکر کنم... یک پست بگذارم تا حال و هوای این روزهایم ثبت شود. که شاید کسی رد شد و خواند و خدا کلید را گذاشت لابلای واژه های او تا برایم چیزی بنویسد و ...
امید داشته باشم که بالاخره تمام میشود و رنج های جدیدی آغاز!
به این فکر کنم که وقتی قاشق ها را دادند* ، رویم بشود رو
باید گریه کنم...باید دست کنم توی گلوم و تهوعی که راه نفس کشیدنم رو بسته بالا بیارم...آزمون دادم و همون که میترسیدم سرم اومد...ورای تصور نتیحه ام بد بود...در حدی بد که انگار باید قید خوندن رشته ی مورد علاقه ام توی دانشگاه مدنظرم رو بزنم و بسپارم به سرنوشت...به طب اورژانس،اطفال،داخلی،پزشکی اجتماعی...اون هم بعد از اینهمه مدت تلاش بی وقفه...
بغضم شکست و دارم اشک میریزم و کلمات کیبورد تار شدن...من از این امتحان وحشت کردم...هیچکس نمیدونه توی دلم چه غوغایی
می دانم که شما هم مشکلی برای پکیجتان به وجود آمده و در اینترنت سرچ کردید "تعمیر پکیج بوتان" یا سرویس پکیج بوتان و به این صفحه رهنمون شدید. من هم همین اتفاق برام افتاد. وقتی بعد از سالها مشقت و سختی تونستم با عشقم ازدواج کنم مجبور شدیم اولین خونمون رو یک آپارتمان 5 سال ساخت بگیریم. البته خداییش خیلی تمیز و خوب بود اما از همون اول ما با پکیج و سیستم گرمایشی خونمون مشکل داشتیم. هم اینکه به خوبی رادیاتورها رو گرم نمی کرد هم بعضی وقتا آب رو سرد و گرم م
این که هر وقت زیر بار حادثه های دنیای خودم یا دنیای همه، کمر خم می کنم، به یادم می آوری یک نفر درونم هست که از رگ گردن به من نزدیکتر است و برای عبور از سختیها و اضطرابها، کافی است همه دلم را به او بسپارم، یعنی خود خود خوشبختی... خود خود آرامش...
چقدر خوبه که تو هستی
چقدر خوبه تو رو دارم
تسلیم نخواهم شد!
زندگی میکنم.......
برای رویاهایی که همه ی کهکشان ها منتظرند به دست من به واقعیت تبدیل شوند من فرصتی برای بودن دارم
پس ساکت نمی شینم
برمیخیزیزم......
تاهمه بدانند که من باتمام توانایی❤️❤️❤️❤️ هاوکاستی هاشاهکار زندگی خودم هستمممم
کافیست لحظات ⏱⏱⏱گذشته را رهاکنم وبرای ثانیه هایی درلحظه ی اکنونم زندگی کنم
چراکه آینده ی من درگرو استفاده ازلحظه اکنونم هست و
رویاهایم درثانیه های آینده محقق خواهند شد
باید همیشه بخاطر بسپارم....
سلام.
بعضی وقتها فکر میکنم باید چکار کرد بعضی وقتها ادم تو دو راهی گیر میکنه؟
باید خودت را انتخاب کنی یا بقیه؟
اگر خودم را انتخاب کنم تا اخر عمر از خودم گله مندم و ناراحت که خودخواهی کردی و اگر بقیه را اتخاب کنم ، نمی دونم تا کی باید عواقب و حرص تصمیمات اونا را بخورم.
دلم می خواهد کسی بود که می تونستم مامانم را بدون نگرانی بهش بسپارم و برم جایی که تا اخر عمر کسی نباشه. 
فقط خودم و خودم
بین یک عالمه غریبه که لازم نیست حرص ناراحتی و مشکلات و انتخاب
یک وقتی هم که خوشمان میشود باید بلایی از آسمان نمیدانم چندم صاف بر سر ما نازل شود و خلق ما به هم بریزد. همیشه هم نمیشود به بهتر از این دلخوش بود. 
اگر بخواهم از حال و هوای این روزهایم بنویسم، شما که غریبه نیستید. دلم هوای یک صبح شاداب و تازه نفس را کرده است. دلم سنگک خریدن های سر صبح را میخواهد. 
من این مدت هم کار میکردم، هم درس میخواندم، هم مجبور بودم خیلی کارهای دیگر را به جای دیگران انجام بدهم. 
من این روزها با هر کسی حرف نمیزنم، محبت نمیکنم. ب
وبلاگ سکوت یه چالشی به این نام و نشان گذاشته، البته من کسی را دعوت نمیکنم! به خودش هم اعلام نمیکنم که شرکت کردم! موسسه گالوپ راه انداخته برای من! تازه بدون صلاحیت لازم! :))))
1. خدا را یه دل سیر شکر کنم که منو آفرید و کلی نعمت داد و آگاهی و هدایت بخشید تا از نعمت هاش درست استفاده کنم و به درستی خودم اضافه کنم :)
2. بفهمم چه کار درسته چه کار غلط :)
3. در حد توان مکفی و درست بخورم :)
4. در حد توان مکفی و درست بخوابم :)
5. یه ازدواج درست بکنم اگر رسیدم :)
6. سعی کنم
#سادگی_دیدار
این روزها،لا به لای خاکستری غمهایمبا هر وزش نسیم میان گیسوانمدلم می خواهد به باران بسپارم خودم رامی خواهم پاک،می خواهم زیبامی خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده...
حرف باران چیست؟باران می گوید:سادگی زیباست،و چیست سادگی؟سادگی یعنی موهایت را بسپاری به خیال یک رنگین کمانقدم بزنی صبح را میان مهیا که جیبت را پر کنی از صدای خنده های کودکانه!باران می گوید:بسپار خودت را به زلال سحرگاهی یک بوسه بهاری..‌
من،پله های میان مه
پسرانی را می بینم هر لحظهسرگردان و بی مقصدآواره در کوچه هایا سوار بر ماشین هاچشم هایی از هوس متلاشیو افکاری پوچ و هیچکاغذ و خودکار بدست و گاهیدهانی آماده برای تیکه پرانیبدان...نه موهای در هم آویخته اتنه قدی بلندونه لباس های برندآنچه تورا برایم مرد می کندمردآنگی توستمن زنآنگی ام را از سر راه نیاورده امکه به هوس های تو بسپارمتو از زن چه می فهمی؟عروسکی خوش آب و رنگبرای چند صباحی بازی؟
ادامه مطلب
امشب حس تنهایی ب شدت سراغم اومد
هرجا هرجا هررررجای زندگیم ک خدا کمرنگ شد ب همون اندازه تشویش اومد سراغم
حال بد امشبم متاثر از کسالت فیزیکیم و اشفتگی روحی و البته استرس و سردرگمی شدیدم برای پایان نامه س. میدونم
ولی زندگی بدون خدا تنها چیزیه ک لهم میکنه
از داشتن کسی نا امید شدم قبول
سعی کردم ب ایندم بیخیال بشم و بسپارم دست خدا و انقدر برنامه ریزی بی جا نکنم قبول
دور شدن از دوستام باعث شده نتونم برا خودم اوقات فراغت بسازم قبول
ولی هیچی ب اندازه ک
بسم‌الله...
سلام!
+
حدود یک ماهِ پیش ایمیلی از طرف بنیاد آمد.
ثبت‌نام کردم.
و واقعاً توقعی نداشتم از شرکت در برنامه‌.
یک‌شنبه ساعت ۱۰ صبح پیامک بنیاد آمد که تشریف بیاور و کارت‌ت را تحویل بگیر!
(این بار، از آن دفعاتی بود که لذت یک چیز این قدر می‌چسبید به جان‌م. کارت را با هیچ توصیه‌ و واسطه‌ای نگرفته بودم.)
+
چهارشنبه، ۱ خرداد رفتم حسینیه‌ی امام خمینی(ره).
زود رفته بودم و برای نشستن حق انتخاب نسبتاً گسترده‌ای داشتم؛ روی صندلی، کنار ستون و...
نش
درد دارد توی تنم می‌پیچد. نیاز دارم که دردمند باشم. من با این احساس زنده ام و یا به این احساس نیازمندم. روزها و شب‌ها از پی هم می‌آیند. روزگار دارد از طریق میم همه‌ی وجودم را توی صورتم می‌پاشد. 
از خودم خسته‌ام، تاب خودم را ندارم و تحمل به دوش کشیدن کثافت درونم بسم بود دیگر چه نیاز بود اینجوری توی صورتم بخورد.
دارم می‌فهمم که زندگی از من بازیگر می‌خواهد، صادق باشم کثافتم و کثافت باشم به من باز می‌گردد این من. دارم بالغ می‌شوم، دارم فکر می
چقدر این اهنگ قشنگه
دریافت
پر از حس امید و عشق و اعتماد به خدا بود ...
برای خودم تجویز کردم روزی بیست بار این اهنگ و بشنوم
انقدر عاشقِ تو هستم که خودم و دست خودت بسپارم
حال من باید از این بهتر شه من به این معجزه ایمان دارم...
توی تاریک ترین روزامم من و هر گوشه دنیا دیدی...
من برم تو اوج آتیشم مطمئنم تو نجاتم میدی
نگران منی... 
حالت و از چشمات میخونم
نگرانم نباش
#حال_من_خوب_میشه_میدونم
#معجزه
برای شادی روح #بهنام_صفوی عزیز فاتحه ای نثار کنیم
پ ن:چطور می
خدایا! به من صبر عنایت کن تا در آنچه مؤخر داشته ای عجله را دوست نداشته باشم، و در آنچه تعجیل میفرمایی تأخیر را دوست نداشته باشم. درباره ی آنچه پنهان کرده ای آشکار شدن را و درباره ی آنچه کتمان کرده ای جستجو را دوست نداشته باشم. در تدبیر تو بحث نکنم و نگویم: «چرا؟» و «چگونه؟» و «چرا ولیّ امر ظاهر نمیشود، درحالیکه زمین از ستم پر شده؟» بلکه همه امورم را به تو بسپارم.
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
زمان گذر لحظات بود و
چرخش عقربه ها و تکرارهای بی پایان ومن مجموعه ای از تکرارهای مکرر بودم، خالی از
هر ذوق و شوق زندگی و زنده بودن ، عطر و گل معنی نداشت و طعمها همه به تلخی قهوه
تلخم بودند که در تاریکی شب مینوشیدم تا تسکین درد دلتنگی و تنهاییم باشد، دنیا
سراسر خاکستری بود و خالی از رنگ ، کلمات ترکیبی
از حروف بودند و حروف آواهایی برای نامیدن اشیا بی هیچ معنایی در درون ،تا آن لحظه
که پدیدار شدی چون پرتو نوری درخشان در برهوت تاریک زندگی و من چون ب
من عاشق نمی شوم این را می توان از نگاه های رو به پایین هنگامی که از پیاده رو عبور می کنم متوجه شده باشی. شاید دروغ می گویم چون من زنده هستم و دارم لبخند می زنم! مدت های هست که می توانم تو را در صندلی شاگرد بنشانم و زمانی که سرعت و زمان ادغام می شوند به گوشت بسپارم ترانه های که به من حس زندگی می دهند. بهتر نیست؟ بگویم: متاسفم، که تلاشی برای با هم بودن نمی کنم! در حالت عادی من انتظار رفتنت را می کشم، اما هنوز ایستاده ای! فکر کنم متوجه شدی؟ زمانی میگذر
دست بردار . . .
نمی دونی واسه زخمای کهنه 
یه وقتایی چه قدر سرپوش خوبه
× چرا آدم وقتی توی حماقتشه نمی فهمه چه قدر احمقه ؟
× نتیجه چی هستیم؟ باز خوبه که آدمیزاد موجود عجیبیه. شاید شبیه یه سوسک سرسخت که به این راحتیا نمی میره!
البته شایدم شبیه زنبور یا یه لیسه ! یا هر جونور دیگه ای که سخت می میره با اینکه بهش نمیاد
× فقط خودم می تونه زخمامو التیام ببخشه. اینکه همه زندگی من حماقت هام نبوده ...! 
× جالب تریش می دونید کجاست؟ اینکه ما اینقدر میخوایم خارجی و
    هر وقت به آسمان پر از ستارگان درخشان نگاه می کنم ، فقط فکر شما به ذهنم خطور می کند شما هستید.بهترین کاری که در تمام زندگی برای من اتفاق می افتد عشق است. دوست داشتن تو اشتیاق من و گذراندن زندگی من با تو رویای من است. لطفا اجازه دهید رویای من محقق شود.می خواهم هر لحظه ای که با هم گذرانده ام را به خاطر بسپارم. آنها مانند رویاهای زیبایی هستند که من تا به حال داشته ام.
 
یک روز دیر خواهد شدآن روز با خودت خواهی گفت کاش بیشتر دوستش داشتم
کاش به جای 80 درصد 180 درصد دوستش داشتم
دلش را نمیشکستم
به جای غرورم کمی اورا دوست داشتم و در بین تمام افکار منطقی لعنتی ام 
جایی برای احساس بچه گانه او میگذاشتم...
به او میگفتم ک چقدر برایم ارزش دارد 
آن موهای وز وزی اش ک همیشه توی شانه گیر میکردند
شاید عاشق شانه شده بودند!
یا صورت سبزه و دندانهای مرتبش 
ک مثل بازیگر ها آنقدر سفید نبود اما زیبا بود!
آنقدر زیبا ک اجازه نمیدادی رژ قهو
می دانم شما از این حرف ها خوشتان نمی آید؛ اما موهایتان برای ما یلدا نگذاشته. سر انگشت که به سیاهی‌شان می رسد یلدا می‌شود افسانه. شب آنقدر کوتاه می شود که شما پلک بزنید.
پلک بزنید؟ پیش مردمک های لرزانتان که از چله نمی شود گفت بانو! شب کدام است؟ سیاهی که بود؟
گمانم بر این است که شب از رنگش وام‌دار شما باشد
که پیچک های در هم لولیده‌ی خانه‌مان از مژگان در هم پیچیده‌تان ریشه گرفته اند. اصلا گمانم بر این است اخم شما سیستان را سوخت‌ بانو.
شما که نمی
نشسته‌ام روی تخت خوابگاه و حس یک بیابان بی‌آب و علف را دارم! انگار در چشم‌ها و لب‌ها و بینی‌ام آتش زبانه می‌کشد. انگار یکی یک سرنگ وصل کرده به من و تا آخرین قطرهٔ آب بدنم را از جانم کشیده بیرون. اصلا من دلم می‌خواهد ترک تحصیل کنم و برگردم خانه! مرا چه به آب و هوای خشک و دود  و دم؟ من الان باید کنار دریا باشم و میان موج‌های پریشانش برقصم، باید در جنگل‌ها بدوم در امتداد رودخانه، باید گوش‌جانم را بسپارم به نوای زیبای گاوبانگی مرال‌ها در پایی
در این روز هایی که از این به اصطلاح«قرنطینه» گذشت پر حوصلگی و صبوری عجیبی را در خودم پیدا کردم.
مثلا همین دیروز فهمیدم که میتوانم ساعت ها به قل قل قلیان گلپری گوش بسپارم و تمام بینی ام را پر کنم از بوی تنباکوی برازجانی،،بی آنکه
حوصله ام سر برود.
یا مثلا شب هایی که قطره های باران میخورند به روی باهار نارنج های درخت نارنج ته حیاط،،میتوانم پیشانی ام را بچسبانم روی پنجره ی سرد اتاق خاله ملی و آنقدر نگه دارم که سینوس هایم منجمد شوند و باز هم حوصله
 
حدود ده سال پیش وقتی خواهرم دوازده سالش بود و کانون میرفت روزهای زوج کنار کتابهایی که برای خودش می آورد حتما یکیش مال من بود یه رمان نوجوان که خوراکم بود نوجوون نبودم اما شدیدن عاشقش بودم :)) الانم نوجوون نیستم اصلا اما هنوزم برام جذابه و همین باعث شده بازم به یکی بسپارم بره کانون و برام کتاب بیاره :)
یه توصیه از من : به سنتون نگاه نکنید فقط کتاب نوجوان بخونید :))
این کتاب رو برای سومین بار دارم میخونم و هر بار بیشتر دوسش دارم ...
 
از همون صفحه ه
تصمیم گرفتم از این به بعد کارای متفرقه انجام ندم در عوض تمرکزم رو بزارم روی کارهایی که واقعا دلم میخواد انجام بدم پس خداحافظ روبان دوزی، خیاطی، رقص، چت و از این مزخرفات که واقعا برام دغدغه شده و به شدت افسرده ام میکنه .
عوضش میخوام چند تا کار رو حتما انجام بدم ...
کتاب بخونم حداقل روزی نیم ساعت .
بنویسم حداقل روزی یک متن.
آشپزی کنم حداقل سه بار در هفته.
کلاس شنا برم!(تا حالا نرفتم ،فقط به خاطر کمرم میخوام برم) حداقل یک بار در هفته .
دندون پزشکی برم.
☃☃☃☃☃☃☃   
 
 
                                          
     
❄❄❄❄❄❄❄❄
 تولدم مبارک
باز یک سال گذشت و دوباره به نقطه ی آغاز رسیدم..
خدایا دلم هوای دیروز رو کرده،هوای روزهای کودکیم،دلم میخواد مثل دیروز قاصدکی بردارم و آرزوهام رو به دستش بسپارم...
دلم میخواد دفتر مشقم رو باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی رو..
میخوام خط خطی کنم تمام اون روزایی که دل شکستم و دلمو شکستن..
365روز گذشت...روزهایی که قهقه زدم از ته دل و لبخند زدم و شب هایی که اشک
خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارمنمی‌دانی چه هر شبها به خاک عشق می‌کارم
نمی‌دانی چه دردی در تمام روح می‌پیچدتو خوشحالی نمی‌دانی چه بهرت در تب نارم
نمی‌د‌انی چه مرگ‌آساست عبور عشق از جانمتو در خوابی نمی‌دانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه می‌ریزد، به روزان سیل می‌باردبه هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز می‌ریزیکه من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان توحضور عشق هم با من که
نوشته بودم: ... ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.بعد فکر کردم مهم نیست با من باشی یا نباشی، مهم نیست این‌جا باشی یا نباشی، مهم نیست دیگری را به من ترجیح بدهی یا ندهی، مهم نیست من خوشبخت و خوشحال باشم یا نباشم. هیچ کدام این‌ها مهم نیست. همین که تو خوب باشی کفایت می‌کند.بعد فکر کردم دوست داشتنِ زیاد، آدم را تا کجاها که نمی‌تواند بکشاند. فکر کردم که تو یک انسان مستقلی و می‌توانی گاهی خوب نباشی. می‌توانی ناراحت باشی، عصبانی باشی، مستاص
 حالا مدت‌هاست دست از خیال و رویا و تلاش برای آینده کشیده‌ام و روزها در سکوت کارهایی را می‌کنم که آن‌لحظه دلم می‌خواهد
مدت‌هاست ساکت و از دور به آدم‌ها نگاه می‌کنم و کلماتم را زیر لب می‌گویم تلاشی برای بیان احساسم به آدم‌ها نمی‌کنم و برای خودم حفظ می‌کنم. انگار این‌طور بیشتر و بهتر ارزش‌شان حفظ می‌شود
در خیال با دوستانم حرف می‌زنم، برایشان نامه می‌نویسم و هم‌چنان با هم حرف نمی‌زنیم و دیگر منتظر کلمات‌شان نیستم
غمگین می‌شوم، اش
خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارمنمی‌دانی چه هر شبها به خاک عشق می‌کارم
نمی‌دانی چه دردی در تمام روح می‌پیچدتو خوشحالی نمی‌دانی چه بهرت در تب نارم
نمی‌د‌انی چه مرگ‌آساست عبور عشق از جانمتو در خوابی نمی‌دانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه می‌ریزد، به روزان سیل می‌باردبه هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز می‌ریزیکه من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان توحضور عشق هم با من که
یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم...
حالا با چشمان ضعیفم از دریچه‌ی کوچک  در میخانه، مستان را نگاه می‌کنم. پیاله پیاله می‌نوشند و می‌رقصند و می‌گریند و می‌خوانند و می‌خندند و از مستی یکی‌یکی هلاک می‌شوند. اولی که پرپر می‌شود دیگری با ولع لنگ‌لنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک می‌کند.و چنان سَر می‌کشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطره‌ای از آن بر کاشی‌های‌ فیروزه‌ایِ کف میخانه
هشت ماه با این کتاب ۱۶۰۰ صفحه‌‌ای زندگی کردم، و حال که تمام شده است احساس می‌کنم که چقدر حیف شد که باید وداع کرد! البته دوباره و سه‌باره و چهارباره و حتی پنج‌باره هم می‌خوانمش و شاید با ترجمه‌های مختلف*، امّا برای بار اول خواندن، چیزی دیگر است! 
این اثر آنقدر بزرگ است که چون منی هرگز نمی‌تواند به خود اجازه دهد که با یکبار خواندنش در موردش ابراز نظر کند.
بعد از خواندن بینوایان و حتی در حین ورق زدنش علاقه‌ام به ادبیات شدیدا زیاد شد، منی که
د
دوباره امید....
دوباره یه کورسوی نور باریک در یه شب تاریک تاریک....
دوباره نگاه  روشن من به آینده ی نچندان نزدیک.....
دوباره احتمال سی به هفتاد برای پذیرش من در.....
دوباره جمله ی نمی دانم خداکند که بشود؟

پ ن: امشب پدرم یه بار دیگه برای شادی دل تنها دخترش تموم سعیشو کرد در رابطه با همون تغییر رشته پست قبل که( نشد که نشد....) 
نمی دانم بالاخره می شود یا نه!
قرار شد بسپارم به خودش...قرار شد دائم زمزمه کنم....
رسد کشتی آنجا که خواهد خدا        اگر جامعه به تن
ناهار را که خوردم، دراز کشیدم روی روفرشی سرمه‌ای‌رنگ اتاق. نور آفتاب از پنجره به صورتم رسیده بود و نوازشش می‌کرد. خسته از دیدن منظرهٔ تکراری دیوار و پنجره و ساختمان‌های سرد آن‌سوی پنجره و خسته از شنیدن صدای چرخ چمدان‌ها، چشم‌هایم را بستم و دست‌ها را زیر سر گذاشتم. به این فکر کردم که الان دلم می‌خواهد کجا باشم؟ صدای گنجشکی از شیشه‌های بالکن عبور کرد و جهید توی افکارم. با خودم گفتم کاش الان وسط جنگل بودم؛ جنگلی که به بهار دچار باشد. کاش م
حکایت علی باباخان خویی









متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.






param name="AutoStart" value="False">













دریافت
استاد فاطمی نیا :
....«دیده شد
یا خیر حبیب و محبوبیک وقتهایی بعد از کلی بالا و پایین و آشفتگی، آدم میرسه به یه موقعیت به نسبت دلپذیر و دوست داشتنی، هم خودش خوشحاله هم فکر میکنه خدا رو راضی و خوشحال نگه میداره توی اون اوضاع؛ اما مدتیه دارم فکر میکنم موندن توی اون وضعیت درست و خوبه، یا مثل آب زلال و شفافه که سکونش به مرور شفافیتش رو ازش میگیره. شاید موندن توی این وضعیت خوشایندِ خوب من رو از فرصت بدست آوردن موقعیت های خوب تری غافل کنه.قبل ترها اصولا آدم گذر بودم نه ایستادن؛ ام
خیلی حرف برای نوشتن دارم اما از فرط زیاد بودن و البته دلشوره، نمی دونم چی بگم.
عقدمون در تاریخ 10 اردیبهشت انجام شد. در محضر با حضور خانواده هامون. شب خوبی بود و خوش گذشت. انشالله کرونا بخوابه بتونیم جشن عقد رو هم برگزار کنیم.
همه ی اینا در حالیه که دو روز قبل عقد و توی همه ی سرشلوغی ها، مقاله ای که قرار بود ارائه بدم رو پرینت کردم و هی دستم بود تا آماده ش کنم.
تو همین حین استاد ایمیل زد که تاریخ 5 می ارائه ست، با حضور خودش و چند تا از دانشجوهاش.
این
من اما فکر میکنم
 تو عاشق خوبی برای من هستی ،
 آنقدر خوب که بتوانم دوست داشتنت را فریاد بزنم 
و به بودنت افتخار کنم.... 
عاشق خوبی هستی
 چون میتوانی هربار که دیدی أم 
دست خالی نیایی ،
 شاخه گلی برایم بخری
 و خوراکی ها و کتاب های مورد علاقه أم را توی کیفت قایم کنی تا بگردم ،
 پیدایشان کنم
 و جیغ های بنفش بکشم،
پا به پای شیطنت هایم بدوی
 و به نفس نفس بیوفتی اما گلایه نکنی ، 
خرابکاری هایم را با عشق ببینی ،
 در مقابل عصبانیتم لبخند بزنی 
و بگویی چق
ضمن یادآوری شهادت مولی الموحدین، امیرالمؤمنین علی (ع) سزاوار است که از وصیت آن حضرت درس زندگی بگیریم. در جوامع حدیثی معتبر، با اسناد موثق از «سُلیم بن قیس هلالی» که از صحابه امیرمؤمنان بوده، متن وصیتنامۀ آن حضرت را نقل کرده اند. [1]
چون در میان نسخه ها اختلافهای جزیی وجود دارد، ما آن را از کتاب خود «سُلیم بن قیس» نقل می کنیم که می گوید: هنگام وصیت امیرمؤمنان (ع) به فرزندش امام حسن (ع) حاضر بودم که امام حسین (ع) و محمد و همۀ فرزندان و اهل بیت و رؤسای
بچه که بودم یک روز داداشم بایک جعبه مکعبی شکل آمد خانه تا عصر به پروپایش میپیچیدم که برایم از درون جعبه شرح حالی بدهد.تااینکه آخرشب مرا به گفتگویی دونفره دعوت کرد. 
جعبه چوبی که درابعاد27.40 بود. درمیان آورد، خلاصه حرفایی که برادرم آن زمان به من زد این بود که چیزی در این جعبه است که مرا دوست دارد برای من ارزش قائل است پس باید دوستش بدارم حسی متقابل به آن داشته باشم مدت هاازآن صحبت دونفره میگزشت متوجه محبت آن بچه گربه بودم امامن خودخواه شرایط زن
کامنت گذاشته بود برایم که در نوشته‌های من غمی قابل لمس است که فکر می‌کنم برای خودم نگهش داشته‌ام و هیچ‌کس خبردار نشده. دیشب پیدایش کردم. نگهش داشته بودم جای حرف‌هایی که باید به یاد بسپارم. و بعدش به این فکر می‌کردم که چه‌قدر دوست دارم این جور وقت‌ها قایم شوم پشت آثار و کلمات دیگران. بیشتر شعر می‌خوانم، بیشتر موسیقی گوش می‌کنم و از نوشتن فرار می‌کنم. از نوشته‌هایی که درباره‌ی دنیای بیرون باشند. دومین نقاش موردعلاقه‌ی من، مونه است و هی
بهار رسیده و من، نمی دانم چرا امسال بر عکسِ هر سالِ دیگری دوست دارم زندگی را آرام آرام طی کنم. کارها را به دستِ کاردان بسپارم و گاهی فقط به تماشا بنشینم و حظ ببرم از لحظه لحظه ی مادر بودنم.
اسم دخترم، قبل از اینکه اصلا وجود داشته باشد، در خیالاتم "حنانه" بود. برایش هزاران بار در رویا قصه ی ستونِ حنانه ی مسجد النبی را تعریف کرده بودم و از اینکه قرار است دخترم هم اسمِ ستونی باشد در جایی که خیلی از دقایقِ بودنم را در آرزویش گذرانده بودم و می گذرانم؛
کارگاه روزهای شنبه به خاطر تعطیلات این هفته تشکیل نشد. بیش از دو سوم کتاب "مادام بوواری" رو خوندم و فردا قراره راجع به ویژگی‌های نثر آقای "گوستاو فلوبر" کمی حرف بزنیم. دو شب پیش از سر شیطنت یه نگاهی به قفسه‌ی کتاب‌های به‌تازگی منتشرشده انداختم، چشمم به "تصویر دوریان گِرِی" و "به سوی فانوس دریایی" روشن شد. این ماه اشتراک شش‌ماهه‌ام تموم میشه، مکث نکردم و بی‌تردید اون‌ها رو برداشتم. شروع به شنیدن تصویر دوریان گری کردم.
به طور تصادفی کلیپی بر
هر روز از کنار درخت شاه‌توت گوشه‌ی حیاط عبور می‌کنم اما تا همین صبح امروز شاه‌توت‌‌های تازه متولد شده‌اش را ندیده بودم، برگ‌های سبز گلدان خشک‌شده‌ام را هم، حتی گل‌های زرد و گوجه‌های کوچک بوته‌های گوجه‌ی مادر که حالا بزرگ و زیباتر شده‌اند را هم ندیده بودم، اصلا انگار بوی بهارِ درختان حیاط به مشامم نرسیده بود! 
حالا اما یک گوشه نشسته‌ام و در وزش آرام بادی که خبر از آمدن بهار می‌دهد به جوانه‌های سبز شده‌ی باغچه‌ها نگاه می کنم و از
دست کتابم را میگیرم و باهم خیابان را متر می کنیم،میرویم همان پارک همیشگی، چشمانم را برمی گردانم و... درخت نازنینم! به سمتش پرواز میکنم، انگار که بخواهم او را در آغوش بکشم، می نشینم و ساعت ها غرق میشوم در خوشی ای که قابل وصف نیست، سرم را که بلند میکنم،در نگاه متعجب آقای میانسال لبخند میزنم، انگار که خنده اش گرفته باشد، به راهش ادامه میدهد، بلند میشوم، میروم کنار بچه ها، مادری به کودکش غذا میدهد، کودک مدام می گوید نه! رویش را به سمت من بر میگردا
من گاهی وقتا وقتی میرم تو اینستا و پیج های طراحی و چاپ روی پارچه و این هارو نگاه میکنم
 باخودم میگم خوشبحالشون که انقدر ارامش روان دارن که کارهاشون به خوبی انجام میشه و 
تهش به یک جایی میرسن...موندم چه کنم واقعا...ازاون طرف دلم میخواد یه اتفاق خوب تو زندگیم
بیافته و من وضعیتم بهتر بشه و خانواده هم ازم اینو میخوان اما متاسفانه به دلیل نداشتن سواد کافی
 و توسری زدن هاشون خیال میکننند بااینکار بچه به خودش میاد و یه چیز بقول خودشون میشه
اما ازنظرم
ما فدائیانِ ه کسره!
اصلا نفهمیدیم از کجا شروع شد. آن‌قدر تدریجی بود که یکهو به خودمان آمدیم و دیدیم که داریم «پیام‌هایه تبریکه ساله نو» را جواب می‌دهیم. این لعنتی‌ها کارشان را خوب بلد بودند؛ قبل از اینکه ما بتوانیم حرکتی بکنیم، شبیخون می‌زدند و همه جا را تسخیر می‌کردند.
آنها جنگ روانی را هم بلد بودند. آدم‌هایی که دوستشان داشتیم را می‌بردند سمت خودشان تا از آنها برای ضربه زدن به ما استفاده کنند؛ و اینگونه ما ارتباطمان با صمیمی‌ترین دوست
 
دنیای من دنیای نداشته هاست
نداشتن هر چیزی که دوست دارم داشته باشم
 
نداشتن گوشه ی چشمی از سوی دوست
این قدر برات ارزش ندارم که دو سه روز یه بار
یه پیام یه طرفه به من بدی
راهش برات بازه:
پیام یه طرفه و بدون جواب به درخواست تو
ولی تو رسیدن یه جمله ی عادی از خودت رو برای من حرام کردی
 
 
 
خودم رو ازِت نمی گیرم ولی 
تو رو از خودم می گیرم
نباید دلخوشیم کسی باشه که 
کسی که نمی شه دل رو بهش خوش کرد
نباید دلخوشیم باشه
 
می خوام با ریاضی دوست بشم
ریاضی خیل
به کدام نگاهت دل بسپارم، صواب است؟ آن را که زود می‌دزدی، آن را که هرگز قصد انفصالش نمی‌کنی یا آن یکی را که از گوشه‌ی چشم به عذاب می‌گماری؟
به کدام خنده‌ات ایمان بیاورم، رستگار می‌شوم؟ آن خنده‌ای که از خسته‌گی پا فرا تر از طرح لب‌خند نمی‌گذارد، یا آن یکی که روی کلاسور و با گردن کج مهار و نهانش می‌کنی، یا آن که پشت سرم با صدای بلند سر می‌دهیش؟
کدام یکی از علامات تعجبت را در گوشه‌ی زهد خود عبادت کنم، ثواب می‌شود برام پیش تو؟ آن دسته‌ای ر
خب امروز کارامو خداروشکر خوب انجام دادم ، فرداهم سرجمع دوسه ساعت وقتم گرفته میشه .... وووووووووووو برنامم 80 درصدشو نوشتم امشب اگه شد کاملش میکنم اگه نه که میمونه واسه فردا .. برنامم سنگینه ولی مهم نیست واسممیخوام برا کنکور 98 زیست و شیمی رو 100 بزنم ! بزار مسخرم کنن بزار بگن بلند پروازی :))) من قرار نیست راه کسی رو ادامه بدم ، من بهترینارو برای خودم خلق میکنم :) 
مامان و بابا و داداش و مستر نشستن دارن مستند میبینن منم اومدم تو لونه م چراغارو خاموش کر
دانلود آهنگ جدید حمید سمندرپور انتظار
Download New Music Hamid Samandarpour Entezar
آهنگ جدید حمید سمندرپور بنام انتظار
باید فراموشت کنم تو غربت فاصله ها باید که بسپارم تورو به دستای خاطره ها
باید که باورم بشه حادثه ی رفتن تو باید دلم خوش نباشه دیگه به برگشتن تو
 
 
 
دانلود آهنگ با کیفیت 320
 
متن آهنگ انتظار
 
آهنگ های حمید سمندرپور
کارگاه روزهای شنبه به خاطر تعطیلات این هفته تشکیل نشد. بیش از دو سوم کتاب "مادام بوواری" رو خوندم و فردا قراره راجع به ویژگی‌های نثر آقای "گوستاو فلوبر" کمی حرف بزنیم. دو شب پیش از سر شیطنت یه نگاهی به قفسه‌ی کتاب‌های به‌تازگی منتشرشده انداختم، چشمم به "تصویر دوریان گِرِی" و "به سوی فانوس دریایی" روشن شد. این ماه اشتراک شش‌ماهه‌ام تموم میشه، مکث نکردم و بی‌تردید اون‌ها رو برداشتم. شروع به شنیدن تصویر دوریان گری کردم.
به طور تصادفی کلیپی بر
دوست دارم برم تو صحن گوهرشاد بشینم.هیچی نگم.هیچی هم نخوام - نه از سر زبانم لال بی ادبی.دوست دارم فقط خیره بمونم به گنبد و خودمو بسپارم به دست نسیمی که احیانا تو صحن میوزه.دوست دارم زمزمه های رضا رضای مردم رو بشنوم و با خودم بگم دار و ندارم یا علی بن موسی الرضا....دوست دارم وقتی دارم از تو خیابون رد میشم سرمو بندازم پایین مبادا حواسم پرت شه و ذکر بگیرم دار و ندارم یا علی بن موسی الرضا...باغ و بهارم یا علی بن موسی الرضا...دوست دارم بشینم زوج های خوشبخ
خوشبختم...
خوشبختی داشتن کسی است ... که بیشتر از خودش ...تو را بخواهد...
 
و بیشتر از تو...هیچ نخواهد ...
و تو ...برایش تمام زندگی باشی...
 
+رمزمون همون قبلیه...
 
ادامه نوشته
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 19:18 توسط من و تو  | نظر بدهید
تو را می خواهم...
 
می خواهم این بار صدای بوسه هایت را ضبط کنم...
 
می خواهم این بار پشت سرت راه بروم نه در کنارت...
می خواهم خودم پا جای پاهایت بگذارم تا هیچ خیابانی
نتواند جای پاهایت را در آغوش بکشد...
می خواهم فقط ب
دانلود آهنگ بی خبر از تو از حجت اشرف زاده
ترانه‌ی شیندنی با صدای خواننده حجت اشرف زاده بنام بی خبر از تو همراه با متن و لینک رایگان
مست و خراب عطر گیسوی توامآهنگسازی : محمد محتشمی / شاعر : امید صباغ نو و محمد محتشمی / تنظیم کننده : علی بیات
Exclusive Song: Hojjat AshrafZade – “Bi Khabar Az To” With Text And Direct Links In jazzmusic
متن آهنگ بی خبر از تو حجت اشرف زاده
بی خبرم از تو و من تاب ندارم بعد تو خود را به که باید بسپارماز دل من کم نشده مهر تو ماهم دلبر من غیر تو دل یار نخواهدمست
تردیدی ندارم من خلق شده ام برای نوشتنت ، برای روی کاغذ آوردنت. کمی به من فرصت بده. ساخت و پرداختت کار آسانی نیست باید سبک و سنگین کنم باید چم و خمت را یاد بگیرم. نمیخواهم آبکی و بی مایه به دست مخاطب برسانمت. پلاتت باید استخوان دار و جان دار باشد؛طرحی منسجم با آغاز، میانه و پایانی مشخص. از طرفی شش دانگ حواسم را باید جمع کنم درگیر کلیشه و تکرار نشوم. من و تو باید روزی بدرخشیم و بهترین باشیم. می خواهم تو را دست راوی لایقی بسپارم، دارای یک جهان بینی ق
گفتی نترس ، دستانم لرزید ، نگاهم دنبال اتفاق های گمشده رفت و برنگشت ، من ماندم که جوابت را بدهم ، ماندم که بگویم اگر عاشقت نمیشوم برای خوب نبودنت نیست ، عاشقت نمیشوم چون میترسم وفاداری أم اندازه ی عشقت نباشد ، یکجای راه کم بیاورم و دلم برگشتن بخواهد...
آنوقت باید بغض کنم ، اشک بریزم و برگردم که ترس های همیشگی أم را از راه رفته و به انتها نرسیده ی عشقمان جمع کنم...
تو باید چه کنی آن روز ؟! باید مثل شاه مات شده ی شطرنج بایستی و نگاهم کنی که ضربه ی آخر
پر از بغضم. از خشم فروخورده. خالی از شاخه‌های درخت تنم که اول بی‌برگیشان را تماشا کردم و حالا خشک شدن و به دست نابودی سپرده شدنشان. 
کاش با دکتر میم حرف میزدم؛ اما دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آن‌قدر خودم را به سکوت احمقانه و بی‌معنایم دعوت کردم که بیشتر از هر وقتی توانایی ترکیب کردن کلمات و ساختن جملات معنادار را از دست داده ام. کاش یک بار برای همیشه مطمئن میشدم که اشتباه کردم یا نه. نمی‌دانم باید ادامه بدهم و در جستجوی روزنه‌های نور، خودم ر
حقیقت این است که دیگر دلش را ندارم اینجا بنویسم.
 
من حرف های نگفتنی ام را میاوردم اینجا. غصه های توی دلم را. بغض های توی گلویم را. شادی های یواشکی ام را. نوشتن توی وبلاگ و خواندن کامنت هایش برای من، حکم برگشتن از سفر، ریختن یک لیوان چای دبش در یک ماگ سفید که تویش فیروزه ای باشد، ولو شدن روی کاناپه، دراوردنِ جوراب ها، خاراندنِ جای کش هایشان، دراز کردنِ پاها و سردادنِ یک آخیشِ بلندِ حسابی را داشت. به من توی زندگی خوش نمیگذرد، خودتان احتمالا فهمی
به هر دل‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بست، اما دوستت دارم
 
پر از شور و شعف با سر به سویت می‌دَوم چون رود
تو دریا باش تا خود را به آغوش تو بسپارم
 
دل‌آزار است یا دلخواه! ماییم و همین یک دل
بِبَر! یا بازگردان! من به هر صورت زیانکارم
 
ملامت می‌کنندم دوستان در عشق و حق دارند
تو بیزار از منی! اما مگر من دست بردارم
 
تو خواب روزهای روشن خود را ببین ای دوست!
شبت خوش گرچه امشب نیز من تا صبح بیدارم
 
فاضل نظری
گفتی نترس ، دستانم لرزید ، نگاهم دنبال اتفاق های گمشده رفت و برنگشت ، من ماندم که جوابت را بدهم ، ماندم که بگویم اگر عاشقت نمیشوم برای خوب نبودنت نیست ، عاشقت نمیشوم چون میترسم وفاداری أم اندازه ی عشقت نباشد ، یکجای راه کم بیاورم و دلم برگشتن بخواهد...
آنوقت باید بغض کنم ، اشک بریزم و برگردم که ترس های همیشگی أم را از راه رفته و به انتها نرسیده ی عشقمان جمع کنم...
تو باید چه کنی آن روز ؟! باید مثل شاه مات شده ی شطرنج بایستی و نگاهم کنی که ضربه ی آخر
داشتم دنبال یکجای باصفا توی دانشگاه می گشتم که بنشینم و از هوای سرد و باد سوزناکی که می وزید لذت ببرم و مسائل کتاب مدیریت مالی ام را حل کنم که به زمین فوتبال دانشگاه رسیدم.
و در کمال تعجب دیدم که یک بازی در زمین سبز و قهوه ای در جریان است. نمی دانستم بازی بین دو دانشگاه بود یا بازی بین دو دانشکده یا اینکه آیا دروازه ای هم باز شده یا نه. تعداد تماشاگرها هم چشمگیر نبود. هر کدام هر جا که دلشان خواسته بود، روی پله های عظیم و سفیدرنگ دور تا دور زمین با
تصمیم داشتم موهامو واسه یلدا ۹۸ لایت کنم ولی خب بخاطر بک سری مسائل با آرایشگر به توافق نرسیدم هم خیلی گرون میگفت هم نگران بودم موادش مرغوب نباشه (بخاطر همین بود که سراغ هرکسی نمیرفتم) 
خلاصه قسمت نشد که یلدا به موهام تنوع بدم و تصمیم افتاد برای عید که اونم کروناعه خاکبرسر گند زد توش
میدونم بعد از قرنطینه هم جرئت نمیکنم برم آرایشگاه چون راضی نمیشم موهامو بسپارم دست کسی که ذره ای واسش مهم نیست موهای من چقدر خراب بشه اگر هم بخوام یه جایی برم که
حقیقت این است که دیگر دلش را ندارم اینجا بنویسم.
من حرف های نگفتنی ام را میاوردم اینجا. غصه های توی دلم را. بغض های توی گلویم را. شادی های یواشکی ام را. نوشتن توی وبلاگ و خواندن کامنت هایش برای من، حکم برگشتن از سفر، ریختن یک لیوان چای دبش در یک ماگ سفید که تویش فیروزه ای باشد، ولو شدن روی کاناپه، دراوردنِ جوراب ها، خاراندنِ جای کش هایشان، دراز کردنِ پاها و سردادنِ یک آخیشِ بلندِ حسابی را داشت. به من توی زندگی خوش نمیگذرد، خودتان احتمالا فهمیده
میدونی این طبیعی هست که فکر کنی من برای در اومدن از این وضع که دچارشم هیچکاری نمیکنم. چون احتمالا بهبودی برام هنوز اتفاق نیفتاده. اما من هر روز که بیدار میشم فقط با این امید چشم باز میکنم که بتونم روز بهتری رو بسازمو بیشتر کار کنم. به خودم تشر میزنم که باید بلند شمو دست از خوابیدن بردارم. بعضی وقتها واقعا همین یک فعل که برای بقیه شاید ساده باشه برای من سخت ترین چیز ممکن هست. این که مست خواب میشم و بعدش بیهوش. یا این که اگه باز به خودم باشه یسری کا
روی تخت نشسته و تلاش می‌کردم جملاتی ساده و آسان برای توصیف شهرم بنویسم، بالاخره بعد از دو ساعت چیزی حدود هفت خط نوشته و سعی می کردم جملات نا‌آشنایم را به خاطر بسپارم!
وسط همین حفظ کردن‌ها با افسوس به جملاتم خیره شدم، کاش می‌شد با زبان و الفبای خودم معرف زادگاهم باشم، کاش می‌شد به جای استاد انگلیسی استاد ادبیات فارسی می‌گفت شهرتان را توصیف کنید!
آن وقت می‌توانستم حتی در وصف سنگفرش‌های خیابان دادگستری که هزاران بار در آن قدم زده بودم هم چ
دیروز تولدم بود. الآن دقیقاً هفده سال و یک روز دارم! سال‌های قبل روز تولد و جشن تولد و تبریک تولد و همه‌ی این تشریفات برایم بی‌معنا بود. طوری که راحت از کنارش می‌گذشتم و گمان هم می‌کردم به نقطه‌ی خاصی رسیده‌ام که روز تولد برایم جذابیتی ندارد. اما این گرایش به بی‌تفاوتی، طی زمان برعکس شد و حالا حس خوب و شادتری نسبت به متولد شدنم در یک روز خاص دارم. حالا اینکه سال‌ها درگذر اند و اینکه هرسال به همان روز منحصرد بفردِ یادآور زاییده شدنم باز می
ذهنم یکم شلوغ شده... امروز غیبت کردم، قضاوت کردم... و کلا یه افکاری به سراغم اومده... دلم میخواد بی حاشیگیم، آرامشم، بیخیالیم، قدرت و تسلطم روی خودم رو حفظ کنم. دلم میخواد در جریان زندگی رها باشم، خودمو بسپارم و پیش برم. دوری از جمعو هیاهو و نزدیکی به خودم، قوانینم،  آگاهی به خودم و حال خوشم رو گاهی در برابر بعضیا از دست میدم. کسایی که دنبال بهتر بودن ازم هستن، رقابت تو چشماشون موج میزنه و حتی گاهی با دروغ های شاخدار میخوان موضعشون رو نگه دارن... 
امروز صبح خیلی زود بیدار شدم و اماده شدم، چار لقمه صبحونه عجله ای خوردم و راه افتادم 
در طول انجام همه ی اینکارا خدا ازت راضی نباشه(استاد مربوطه) ورد زبونم بود تا اینکه ١٠دیقه زودتر رسیدم 
اخه ب بعد از استاد اومدن حساسه:/
اما امروز سعی کردم دیگه بدم ازش نیاد چون واقعا درس مهم و جذابیه و چون منابع ارشده گفت سخت میگیرم:/ :))
استاد داستان جالبی رو تعریف کردن از فروید :) تعبیر خواب هاش معرف حضورتون که هست
فروید روانکاو یا هر چی نبود اون ی پزشک بود که د
ترک یاری کردی و من هم چنان یارم ترا
دشمن جانی و از جان دوست تر دارم ترا

گر بصد خار جفا آزرده سازی خاطرم
خاطر نازک ببرگ گل نیازارم ترا

قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من
جان بکف بگذارم و از دست نگذارم ترا

گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم ترا

یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم ترا

این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست
مشکل آگاهی رسد از ناله زارم ترا

گفته ای: خواهم هلالی را بک
|به نام پروردگار|
[1]
خب من این را بدشانسی تلقی می کنم که بعد از 6 ماه مرخصی مزخرف، این بار کرونا بیاید و دو قدم مانده به عید ما را خانه نشین کند. حقیقتش من ترجیح میدادم الان کشیک عفونی باشم و با چالش ها دست و پنجه نرم کنم تا اینکه روی تختم شب را روز کنم و روز را شب. و این را هم بگویم خودم با اصرار بخشِ اسفندماه را بهداشت انتخاب کردم که تا دلم می خواهد اسفندم را در بازار بگردم و در خانه با جوانه های درخت ها سبز شوم و با صدای پرنده ها بال در بیاورم و با
به گواه این سخن خدا که فرمود: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا» و به یک بار بسنده نکرد و درآمد: «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا» [انشراح: ۶ و ۵] چنین نیست که پس از هر خوشی، ناخوشی آید و پس از هر ناخوشی، خوشی؛ بل‌که در کنار هم‌دیگرند این دو؛ نه پی‌درپی. بارِ درهم‌اند که نمی‌توان از هم‌دیگر سوای‌شان کرد. بگذار رک‌تر بگویم. هر نعمتی که می‌آید، جای نعمتی دیگر می‌نشیند و هر بلایی، جای بلایی دیگر. چنین نیست که نعمتی برود و محنتی بیاید و بس؛ بل‌که نع
به گواه این سخن خدا که فرمود: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا» و به یک بار بسنده نکرد و درآمد: «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا» [انشراح: ۶ و ۵] چنین نیست که پس از هر خوشی، ناخوشی آید و پس از هر ناخوشی، خوشی؛ بل‌که در کنار هم‌دیگرند این دو؛ نه پی‌درپی. بارِ درهم‌اند که نمی‌توان از هم‌دیگر سوای‌شان کرد. بگذار رک‌تر بگویم. هر نعمتی که می‌آید، جای نعمتی دیگر می‌نشیند و هر بلایی، جای بلایی دیگر. چنین نیست که نعمتی برود و محنتی بیاید و بس؛ بل‌که نع
هوالحی
 
22 ام اسفندماه (1398) بود که خانم دکتر (خواهرشوهر عزیزم؛ فوق تخصص غدد) بهمون گفتن؛ سرماخوردگی آقامحمد؛ کرونا ست. استراحت مطلق ، قرنطینه ی مطلق و مصرف گلاب و ذکر صلوات فراموش نشود. از اون شب ما قرنطینه شدیم. و از خونه در نرفتیم. حال همسرم خوب نبود. و من باورم نمی شد که کرونا اینقدر به ما نزدیک باشه. همسرم میخواستن به رسم سرماخوردگی های قبلی من و دخترم رو ببره خونه مامانم تا دخترم آسیب نبینه. اما من قبول نکردم. من نمی تونستم تو این شرایط ازش
دارم به این روزهای پر فراز و نشیب ذهنی فکر میکنم... به وقت هایی که سر تصمیم هام و فکر بهشون صرف شد... "تصمیم" همیشه بزرگترین چالش زندگیم بود و فکر کنم قشنگترین و سخت ترین قسمت زندگی همینه... گریز توامان از این دو صفت... هی مشورت و مشورت تو 23 سال و 5 ماهگی... دارم میترسم از بزرگ شدن... اما میخوام امیدوار باشم به روزهای خوبی که در راهند... میخوام تف بندازم تو صورت ناامیدی و ترسم از اینده همیشه مبهم... میخوام از تنهایی رشد کردن نترسم...من که همیشه تنها بودم...
بسم الله النور
 
22 ام اسفندماه (1398) بود که خانم دکتر (خواهرشوهر عزیزم؛ فوق تخصص غدد) بهمون گفتن؛ سرماخوردگی آقامحمد؛ کرونا ست. استراحت مطلق ، قرنطینه ی مطلق و مصرف گلاب و ذکر صلوات فراموش نشود. از اون شب ما قرنطینه شدیم. و از خونه در نرفتیم. حال همسرم خوب نبود. و من باورم نمی شد که کرونا اینقدر به ما نزدیک باشه. همسرم میخواستن به رسم سرماخوردگی های قبلی من و دخترم رو ببره خونه مامانم تا دخترم آسیب نبینه. اما من قبول نکردم. من نمی تونستم تو این شر
ساعت ۶ صبح است و من خوابم نمی‌برد. رفلاکس معده سبب شده است که خنجری مدام در گلویم فرو برود و خواب را از چشمانم برباید. قاعدتا باید کلافه باشم که خواب شیرین صبحگاهی در خنکای اتاق و در گرمای پتو را از دست داده‌ام اما نیستم! خوشحالم که توفیق اجباری دیدن طلوع آفتاب نصیبم شده است و کمی فرصت دارم تا در خلوت خودم به روزهایی که گذشته است و روزهایی که پیش رو است فکر کنم. ماه هشتم بودن با علی به سرعت برق و باد سپری شد. انقدر کارهای عقب مانده داشتم که به م
کفش اسپرتام رو پوشیدم و در جواب مادرجان شکوه که اصرار می کرد ماشین ببر. گفتم: میخوام پیاده روی کنم. باد شدید میومد و من هندزفری به گوش، موبایل تو جیب مانتو، کارت تو جیب شلوار، توی مسیری بودم که تمام دوران راهنمایی و دبیرستان طی می کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. چقدر وقت بود که این راه رو پیاده طی نکرده بودم؟ روسری و مانتوم رو گرفته بودم که باد نبره و عمیقا در این فکر بودم که قراره بعد از طرحم چی بشه؟ هدفم چیه؟ آینده ام چیه؟ باید بی خیالی طی کنم
بعد از پنج تا امتحان پشت سر هم، خسته و کوفته از اتوبوس پیاده شدم. نزدیک ترین راه به خونه، کوچه ی مدرسه بود. همون کوچه ی پهنی که سه تا دبیرستان داخلش هست.دخترا با روپوش های بد رنگ و مقنعه های کم و بیش کج و کوله و صورت های بی آرایش دم در مدرسه ایستاده بودن و حواسشون به بلندی صداشون نبود. از کنارشون گذشتم و یک آن فراموش کردم که من دیگه متعلق به این جمع نیستم. که دو سال ازشون بزرگترم. که کارت متروی دانشجویی دارم و دو سال بعد قراره کلاه فارغ التحصیلیم ر
بارها با خودم قرار میگذارم و حالی به حالی میشوم که همه چیز را کنار بگذارم، نسبت به همه چیز دلسرد شوم، از همه چیز و همه کس ترک تعلق کنم، آشنایی و دوستی را برای روزهایی فراموش کنم، کلا همه چیز را فراموش کنم، خیالات آینده را هم به کناری بنهم، ترس را به هرچه بادا باد بدل سازم، برای درستی و غلطی ذره‌ای تره خرد نکنم، بلکه از این حال به در آیم، لااقل برای خودم باشم به فکر صلاح خودم باشم مصلحت را از مفسده بازشناسم عقل و دل را بر یکدیگر لزوما تقدم ندهم..
 
این صفحۀ معرفی کتاب است و مخاطب اصلی آن شما هستید...
کتاب­های بسیاری درصف­ اند تا برای شما خودنمایی کنند و با خوانش آنها، هم سواد کتابی­­ تان را بالا ببرید و هم در نوشتن کارهای مستند و نیاز به علم اختصاصی، یاری گرتان باشند.
اولین پست از این صفحۀ اختصاصی به شما اختصاص دارد و می­ خواهم قیچی افتتاح و گشایشش را به دستان پرمهر و محبت شما بسپارم؛ این پستِ مرتبط با کتاب و کتابخوانی، همیشه فعال خواهد بود و می توانید پس از خوانش کتب جدید، از آن در جهت
صبح را با جنگ و صلح شروع کردم. از صفحه‌ی ۳۲، جلد اول. به خلاف دفعه‌ی اولی که سراغش رفتم، نرم بود. اسم‌ها هنوز سخت بود، حتی تلفظشان. فقط سعی می‌کردم به یاد بسپارم چه "تصویر اسم"ی، چه‌کسی است و نسبتش در داستان چیست.
سرم را که بیرون کشیدم، ایستگاه فردوسی بودم. جوان گیتارزن و پیرمرد سازدهنی‌زن، سر جایشان، جلوی پله‌برقی‌های خروجی، نبودند. هوا سرد بود. احتمالا آن بالاها برف آمده بود. توی خودم پیچیدم. لباس‌هایم زیاد نبود، اما بدنم داغ بود. تب داش
1. تولد عشق جان نزدیکه...و من مثل هر سال فقط دلم میخواد ی دل سیر بغلش کنم و به یاد بچگی هام،محکم بودنشو به مشام بکشم...بعضی چیزا تصورشم سخته...چیزایی مثل نبودنش...مثل نبودن محکم ترین شونه های مردونه ای که توی زندگیم دیدم.. یادمه ازبچگی هر وقت بابا میخواست بره مسافرت سعی میکردم منم برم...اصن تحمل نبودنش توی خونه خیلییی سخته..اون چند روزی که بیمارستان بود یا حتی وقتی که رف کربلا،روانی شدم...وقتی مامان جون مرد بدجوری کمر بابا شکست..و من اون لحظه فقط دلم
فراز هایی از دست نوشته های شهید چمران
 
خوش دارم : از همه چیز و همه کس ببرم و جز خدا انیسی نداشته باشم
 
خوش دارم : هیچ کس مرا نشناسد، هیچ کس از غم ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد ، هیچ کس راز و نیاز های شبانه ام را نفهمد هیچ کس اشکهای سوزانم را در نیمه های شب نبیند و جز خدا کسی نداشته باشم
 
خوش دارم : آزاد از قید و بندها در غروب آفتاب ، بر بلندی کوهی نشینم و فروریختن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این هو بسپارم،قلب سوزان
چشم که باز کردم ساعت ۴:۴۰ صبح بود ، با خودم گفتم "خو اذون که حدود ساعت ۵، یعنی اول ماه ۵ بی الان هم رفته جلوتر حتما:| " مثل جت از جا بلند شده و به سمت اشپزخانه دویدم ، ظرف عدسی که از دیشب برای سحر زیرِ چشم کرده بودم را از یخچال بیرون کشیدم،آه از نهادم بلند شد ، ظرف یخ بسته بود و گرم شدنش طول می‌کشید، چند دقیقه‌ای روی اجاق رهایش کردم بلکه گرم شود، همزمان به حیاط رفتم، هیچ صدایی به جز صدای کولرها به گوش نمی‌رسید، دوباره برگشتم، عدس را داخل یخچال بر
ماشینی رو توی فیلم شبکه آی فیلم دیدم و اسمش یادم نیومد. هی به خودم گفتم: اینو که همسایه بغلی داره چندین ساله، فک کن ببین اسمش چیه؟ نتونستم. بالاخره رفتم توی گوگل سرچ کردم سری ماشین های رنو تا عکسش رو پیدا کردم و دیدم "مگان" بوده و اسمش نوک زبونم بوده و یادم نیومده. اسم اشخاص نه چندان نزدیک و مهم، برای دفعه های اولی که می بینمشون هم حتی به راحتی فراموشم میشه، کسی باید خیلی خاص باشه تا همون بار اول یادم بمونه. مکالمه ی اخیر من با پذیرش کلینیکی که دف
ماشینی رو توی فیلم شبکه آی فیلم دیدم و اسمش یادم نیومد. هی به خودم گفتم: اینو که همسایه بغلی داره چندین ساله، فک کن ببین اسمش چیه؟ نتونستم. بالاخره رفتم توی گوگل سرچ کردم سری ماشین های رنو تا عکسش رو پیدا کردم و دیدم "مگان" بوده و اسمش نوک زبونم بوده و یادم نیومده. اسم اشخاص نه چندان نزدیک و مهم، برای دفعه های اولی که می بینمشون هم حتی به راحتی فراموشم میشه، کسی باید خیلی خاص باشه تا همون بار اول یادم بمونه. مکالمه ی اخیر من با پذیرش کلینیکی که دف
درست در همان لحظه که دیگران 
نا امید می شوند، 
افراد موفق ادامه می دهند...


*     *     *
قـــــطـره هـــای کــــوچـک آب
اقـــــیـانــــوس بــــزرگ را مـــی ســازنـــد
دانـــــه هـــای کــــوچــک شـــن
ســــاحــل زیــــبـا را . . .
لـــــحـظه هـــای کـــــوتاه
شـــــایـــد بـــی ارزش بــــه نــــظـر بــــرســـنـد ، اما …

*     *     *

موفق کسی است که با آجرهایی که به طرفش پرتاب می شود،
یک بنای محکم  و زیبا برای زندگی بسازد.
*     *     *

عکس ه
 پارک ملت رشت ،  سیه باغ قدیم ، برکه ی اب و قو ، فواره ی اب و نور ، ریتم اهنگ و رنگ
..  لابلای  برگ های زرد و نارنجی پاییز
به دنبال غروب می گردم تا در جریان آرام و حزن آلودش
پناه بگیرم
زیباست و لکه های نفرت
از آن زدوده شده است
من می اندیشم که خاصیت پاییز و غروب
در واژه های مشابهی تعریف میشوند
زبانشان یکی است و اگر معنی حرف های یک کدام را بتوان فهمید
آن دیگری را هم می توان ترجمه کرد
حالا که پاییز است
رشت در محله ی ضرب از غم لبریز است
غروب ها پر رنگ تر
بیست و یک بهمن همیشه برام یه روز خاص بوده این سالها.علاوه بر اینکه تولد جناب میم هست ۹سال پیش همچین شبی ما در یک اتاق در منزل پدری برای اولین بار روبروی هم نشستیم و حرف زدیم و از همون جا بود که مهرش به دلم افتاد(:
حالا امسال چیکار کردیم؟ بچه ها رو سپردیم به کسی و رفتیم یه کافه دنج که من از قبل هماهنگ کرده بودم و اونجا نشستیم به صحبت و بعد یه کیک خفن و یه کادوی توپ که من بهش دادم و بعد دور دور و خوش گذرونی و شام و...
ولی در واقع هیچکدوم از اینا اتفاق ن
شنیدن|Mogwai - blues hour
یدالله موقن به هر کتاب کاسیرر که ترجمه کرده یک مقدمه طولانی چسبانده. هنوز نمی‌توانم درباره موقن نظری داشته باشم. بر کتاب «کارکردهای ذهنی در جوامع عقب‌مانده»ی لوی-برول، مقدمه‌ای نوشته بود و به روشنفکر ایرانی تاخته بود، دقیقا از منظری که همیشه دلم می‌خواست بتازم و باز وقت گفتن که می‌شد دهانم و کلماتم به پت‌پت رسوایی می‌افتادند. اما برای من که یکی-دوسال گذشته را، مبهوتِ «دیالکتیک روشنگری» آدورنو گذرانده‌ام، و اولین موا
 
بسیاری از ما آن قدر که در بارۀ دیگران حرف می زنیم، از خودمان و در بارۀ خودمان تقریبا چیزی نمی گوییم.
 
حال آنکه بدون شک اطلاعات و دانسته های ما در بارۀ خودمان صدها برابر چیزهایی است که از دیگران می دانیم.
 
یعنی اقیانوسی در برابر قطره ای!
 
و جالب اینجاست که بدون لحظه ای فکر کردن شروع به بیان یک مطلب که در بارۀ فردی شنیده، خوانده یا حتی دیده ایم، می کنیم.
 
اما از گفتن یک بخش کوچک از آن اطلاعات مفید در بارۀ خودمان، که دانستنش سبب بالا رفتن سطح ر
حمل اثاثیه برون شهری اصفهان
شما به هر نقطه ای از کشور که بخواهید با بالاترین کیفیت حمل و نقل و سرعت بسیار خوب توسط کارکنان با تجربه ما صورت می گیرد.
حمل اثاثیه بین شهری متفاوت از جابجایی در داخل شهر است ،به دلیل مسیر طولانی تر باید وسایل محکم تر بسته بندی شوند و با ایمنی بیشتری در داخل ماشین حمل بار قرار داده شوند .
شرکت حمل بار فرهاد مجهز به آخرین و جدیدترین تجهیزات جابجایی وسایل ،اسباب کشی بین شهری شما را تضمین می کند.
شرکت باربری فرهاد به عن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خانم بوجار 09331264182 برترین اپراتور هوش مصنوعی